🌹🤎🌹🤎🌹🤎🌹🤎🌹🤎🌹🤎🌹🤎🌹🤎🌹🤎🌹
یک وقتی پیش میاد که دلت بخواد طور دیگهای زندگی کنی.
اما چیزی روی دلت سنگینی میکنه که جلوی برونریزی احساسیت رو گرفته و تو نمیتونی اونی که میخوای باشی.
اعتماد به نفس کافی نداری.
چون غمهای زیادی رو با خودت کشوندی. غمهایی که میشد خیلی قبلترها دودشون کرد.
عین یک مشت ماسه که میپاشه توی چشمات، آدمها و فایلهای اضافی زندگیت هم پاشیدن توی مغز و قلبت و احساساتت رو کور کردن.
داری همه رو با خودت میکشونی به سالهای بعد و به این فکر نمیکنی که نباید توی دایرههای گذشته دور زد.
نباید میون انرژیها و فکرهای مسموم سرگردان موند.
خودت رو به تکرارِ زندگی زنجیر میکنی.
مثلا از تمام عابرهای پیاده میترسی. چون یکی از اونها یکبار کیفت رو زده. یا دلت همون عشقی رو میخواد که قبلن تجربهش کردی. چون فقط همون شکل از علاقه رو میشناسی و حاضر نیستی نوع دیگهای رو تجربه کنی. چون میترسی.
حتی یک وقتهایی از ماجراهای پیش نیامده هم میترسی.
چون تو از زندگی کردن میترسی.
میبینی به اندازهای که از انرژیهای راکد گذشته سهم میبری، به همون اندازه هم از زمان حال و آینده غافل موندی. به اندازهای که به قضاوت مردم اهمیت میدی، به حال دلت توجه نداری.
یک وقتی پیش میاد که دلت یک شوق تازه، یک حال تازه میخواد، اما چیزی زنجیرت کرده که نمیدونی غمِ یا ترسی که به امید پیروز شده.
وقتی سنگینیِ غم روی دلت باشه، فقط همونجا نمیمونه.
میافته روی چهرهت، روی احساست و روی رفتارت.
اونوقت تو، اون تویی که باید باشی، نیستی.
یک وقتی به خودت میآی و میبینی از آدمِ درونت، از همونی که داره مچاله میشه به اندازهی یک غریبه فاصله گرفتی و کاری هم از دستت برنمیاد.
...